مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

پاییزمان مبارک...

یا لطیف... پاییزِ قشنگ هم آمد ... با هم روی برگا راه می ریم و نفــــــــس می کشیم این هوایِ تازه رو... همون روزایِ اول بود که با هم خوندیم...پاییزِ پاییزِ برگِ درخت می ریزه      هوا شده کمی سرد روی زمین پر از برگ _مامان شعرت اشتباهه....میخوای من درستش رو بخونم؟ _بخون جونم. _ پاییزِ پاییزِ اشکِ درخت می ریزه    هوا  شده کمی سرد روی زمین پر از اشک مامان اینا اشکایِ درختاس ..ناراحت می شن لباسشون رو باید در بیارن... _الهی مامان فدات بشه...خیلی قشنگ گفتی...ولی من فکر کنم بعدش که ببینن چقدر آدما از دیدنِ این برگا و صداشون کیف میکنن خوشحال میشن....بعدم می خوابن تو زمستون و بهار میاد و لبا...
30 مهر 1393

آدرس....

یا علیم... اینقدر مزه میده مامان یه فسقلِ سه سال و چهارماه و خورده ای باشی...هر بار بخوای بری بیرون هی ازت بپرسه با آرجانس (آژانس) می ریم؟ بعد بشینی تو ماشین و آقا کوچولوت گیر بده که چرا سبز و زرد نیست..این آرجانس نیست این تاکسیه!  حالا فرقشون تو چیه نمیدونم.... بعد تازه آدرس هم بده....دقیق و با اعتماد به نفس.... اینقدر مزه داره از همون اول فسقلت هی بلند بگه....به آقای راننده بگو بندازه از کردستان! یا زود بگه بیستم رو رد نکنه مامان حواسش باشه... بعد تو هی تو دلت قند آب کنی و کمپوت فروشی راه بندازی و اینا و یهو فسقلت بگه دستِ چپ لطفا ...و آدرسِ درست بده به راننده. این وسط خدا نکنه بلوک رو اشتباه بگی و جلوی 3 وا...
28 مهر 1393

تابستانِ خود را چگونه گذراندید؟!

سبحان المبین تابستان را تمام کردیم جانکم...با هم و پا به پای هم....نمی دانم من کودکی هایم را میانِ خنده هایت طلب می کنم یا تو دنیا را وادار به تماشایِ خود! هرچه هست پاکیِ حضورت کِرشمه ی زمان است و بس. تابستان را خجل کردی بس که دویدی و موهایت، باد را به بازی گرفت... پایمان را فارغ از هر کفش و جورابی روی سبزه ها گذاشتیم...دویدیم و قِل خوردیم. راه را کوتاه کردیم با رویاهایمان...گاه مسیر را اتوبان میپنداشتیم و با سرعت به دنبالِ راننده ی خاطی و گاه همان مسیر برایمان خیابان و چهارراه و پلیس راهنمایی رانندگی! از تاریکیِ غروب استفاده می کردیم و تونلِ وحشت برای خودمان درست می کردیم...و با چراغی به دنبالِ مارمولکِ سبالین! برگهای رو...
27 مهر 1393

مادر و کودک

آبی ترین مهد را انتخاب کردیم...برای  کلاس هایمان...برای مادرانه هایم و کودکی هایت... هنوز خیالِ مهد ندارم عزیزک....و ایمان دارم به تصمیمَ م! کلاس ها را شروع کردیم تا محک بزنیم خودمان را... راهی شدیم...راهی پیاده و فرصتی بکر برایِ قدم زدن....برای دیدنِ دنیا بدونِ ماشین! این سی دقیقه های رفت و برگشت برایمان لذت بخش بود... شهریور را اینطور آغاز کردیم.... مهد بوستانِ آبی...کلاس مادر و کودک...3تا4 سال...مفاهیمِ اولیه ی علوم. جلسه ی اول آموزشِ مفهومِ جاندار و بی جان کلاس با ورزش شروع شد...و آهنگی که همکلاسی هایت خوب بلد بودند و تو فقط نگاه کردی...فقط نگاه!!! من کنارت بودم...همان حوالیِ وجودت..تا بدانی هستم شعرِ ...
19 مهر 1393

آقا جون زنده باشی.

یاحق... تو برایِ بودنِ با آقاجون حاضری از پیشنهاداتِ پررنگ و لعاب هم بگذری... فقط تنها باشید..تو و آقا جون و دایی شهاب....بروید بگردید...بچرخید...حتی راضی هستی بروی و آشغال ها را بگذاری دم در! چون بهت خوش میگذره.... _آقاجون کُشتی بگیریم؟  با داییِ کوچکت چنان می پری روی سر و کولِ آقاجون که انگار مسابقاتِ بین المللی در راه است...جدیه جدی! می دانی همیشه آقاجون برایت وقت دارد...همیشه زمانی فقط برای بازی با شما...حتی میانِ هیاهویِ بزرگترهایِ جدی! گوشیِ آقاجون را با اجازه برمیداری و با افکت هاش از همه عکس می گیری...فیلم ضبط میکنید....می خندید... و آن خواب که بعد از یک هفته ندیدنِ آقا جون دیدی.. از خواب پریدی و با گریه ...
19 مهر 1393

باغ کرج...

سبحان المبین... پسر آب و آیینه... باز مهمانِ طبیعت شدیم...همان باغِ بی انتهای کرج... دو روز دویدی...با کفش و بی کفش...شکار کردید و خوردید...گلابی های سفت را دندان زدی ...جوری بازی میکردی انگار زمان کم داشتی و می دانستی باید از تمام لحظه ها استفاده کنی. مبین؛ من این شور و انرژی را دوست دارم....این تصویرهایی که برایم میسازی. اینکه فقط کافی بود چشم برگردانم تا تو را سراپا خاک و گِل ببینم با جیبی که با گوجه ای که همراه آقا جون چیدی، باد کرده و پاهای برهنه و دسته ای گُل و برگ دستت، برای من! ...آخ کیف میده.... اینکه می دویدی طرفم و از دور فریاد می زدی مامان آب داریم؟ می نوشیدی و باز می دویدی و د...
5 مهر 1393

سرما در گرما...گرما در سرما

یا حق... جانم...یکی از لذت هام خریدِ لباس برای توئه....خوشحالم که تا بحال همه ی آرزوهایِ لباسیم رو تنت کردم....ان شاالله همیشه لباس عافیت به تن کنی مادر. پارسال برات دوتا کاپشن خریدم و دلیلش خوش قیمتی بود...یکی پارسال و یکی امسال.... به دلیلی خواستم ببینم سایزِ کاپشنِ امسالت خوبه یا نه....همین شد که  روزهایِ آخرِ مرداد، ساک لباس رو اوردم پایین و بهت پیشنهادِ پرو دادم و تو استقبال کردی...پوشیدی و خیلی خوشت اومد حتی حاضر به عوض کردن نشدی! یکساعتی تنت بود...زیرِ کولر با کاپشن! شده بودی آقای پلیس.... باید بیرون می رفتیم... باید ! تو حاضر نبودی به هیچ وجهی و قانع نشدی با هیچ دلیلی، که کاپشن رو از تنت در بیاری....
5 مهر 1393

عابر بانک!

یا لطیف... عزیزک دلم....چقدر از عشقت به این خودپردازها بگم تا بدونی محــــــــــــــــــــــاله از کنارشون رد بشیم و این مکالمه رو نداشته باشیم!!! _ مامان کارت آوردی؟ _نه پول نمیخوام _حالا یه نگاه کن تو کیفت! شاید پول نداری... _نه کارت نیاوردم اصلا و خوشبحالت میشه وقتی من پول میخوام و میرم سمتشون...تو زودتر از من اونجایی...و اصرار داری که بلندت کنم میری بالا و خیلی حرفه ای تمام مراحل رو انجام میدی.....فقط رمز رو من میزنم ....پول رو میگیری و رسید و کارت رو.... یه حس رضایتی تو چهره ت می شینه که منم عشق میکنم. راستی یه چیزی....اگر دو سه روز پشت سر هم از کنار عابربانک های محبوبت رد بشیم و کارت نکشیم....باید حتما ح...
4 مهر 1393
1